وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

بیان احساس

این عکسی که  آپلود کردم مربوط میشه به مرداد ماه 88 ، اونموقع تازه خونه خریده بودیم و تقریبا در شرایطی بحرانی بابت جابه جایی بودیم . از طرفی تو هم مریض شده بودی و به من و بابا خیلی سخت می گذشت بزرگترین مشکلمونم تنهایی بود از طرفی مریضی تو واز طرفی هم یک خونه شلوغ و بهم ریخته . این عکس رو خیلی دوست دارم شایدتو هم میخواستی به ما بگی که  درکمون میکنی  و با ما همراهی  وشاید حتی اینکه از بابت مریض شدنت تو این شرایط  خودت هم ناراحتی . نمی دونم ولی من عاشق اون نگاهت تو این عکس شدم . دوستت دارم . ...
29 تير 1390

اولین مسافرت

اولین دفعه که وحید پس از تولدش به مسافرت رفت خرداد ماه 88 وسفر به جزیره زیبای کیش بود .هر چند عید همون سال شرایط رفتن به مالزی هم برامون فراهم شد ولی چون وحید اونموقع هنوز شش ماهشم کامل نشده یود وباید مدت زمان طولانی توهواپیما میبودیم از سفر صرفنظر کردیم و به جای من و بابا ، دایی محمد با مامان جون رو فرستادیم . تو کیش میشه گفت پسر خوبی بودی و تنها جایی که خیلی اذیت کردی (البته بهت حق میدم ) زمانی بود که سوار کشتی شده بودیم تا وقتی پایین بودیم و هوا خنک بود که آروم بودی اما به محض اینکه اومدیم بالا تا دریای زیبا رو از نزدیک ببینیم حالت بد شد و شروع کردی به گریه کردن.  این عکس مربوط میشه به لحظه ای که تو هتل منتظر بودیم بریم فرودگاه برای...
29 تير 1390

آخرین ورژن پسرم

این عکس مربوط به اوایل تیرماهه . اصلا دوست نداره ازش عکس بگیرن تقریبا تو تمام عکساش اخم داره. و عصبانیه !!   کلی بهش التماس کردیم  بعد عکس گرفتن گفت  اعصابمو خورد کردین  من باهاتون قهرم قربون اعصاب خوردت . مامان و بابا ...
28 تير 1390

کوهنوردی

چهارشنبه هفته گذشته از طرف اداره مامان با وحید جون رفتیم کوهروی ، بابا بهمون افتخار نداد . اینم عکسی که ازت گرفتم . اونجا با پارسا جون کلی شیطونی کردی و البته هم زخمی شدی و هم به هتل خسارت رسوندی . آخرای وقت دیگه از دستت حسابی کلافه شده بودم  موقع شام هم که طبق معمول ... داشتی .   ...
28 تير 1390

تولدت مبارک

این عکس مربوط به روز سوم تولدته با مامان جون و بابا رفته بودی برای آزمایش (ازکف پا خون می گیرند ) تو ساعت 12 و 45 دقیقه ر وز جمعه به دنیا اومدی و  مارو خوشحال کردی هنوزم اون لحظه ای که به صورت وارونه تودستای دکتر بودی  و گریه میکردی تو ذهنمه . صورتت برام آشنابود انگار مدتهاست که میشناسمت . وقتی پرستار تو رو پیش من آورد تنها چیزی که اون لحظه تونستم ازش بپرسم این بود که سالمه ؟ و اون لبخندی زد و گفت : آره . بابت این نعمت الهی تا آخر عمر شکر گذار هستم . تو بهترین هدیه زندگیم بودی . دوستت دارم . ...
28 تير 1390

ورزش

دیشب ساعت تقریبا ده و نیم هوس پیاده روی به سرمون زد از اونجایی که تو این شهر هیچ کس رو نداریم همیشه و همه جا وحید مارو همراهی می کنه ، لباس پوشیدیم و پیش به سوی ورزش ، وحید خیلی خوشحال بود انگار اونم مثل ما از بودن تو خونه اونم آپارتمانی ومهمتر از همه نداشتن یک همبازی پایه به تنگ اومده بود ، کلی از کفش ورزشیهای باباش خوشش اومده بود و مدام  به من میگفت که ببین ، کفشای بابا رو ببین . وقتی رسیدیم به پول هوایی جلوی پارک ما رو وادار کرد که از اون بریم بالا ، بالای پل کلی ذوق کرد و به زمین وهوا پرید می گفت ماشینا نمی تونن ما رو بگیرند. اینقدر خوشحال بود که در طول مسیر اصلا حواسش به راه رفتن نبود تا رفتیم و برگشتیم سه بار زمین خورد هر با...
28 تير 1390

حمام رفتن

گل پسر من از حموم بدش میاد وقتی میفهمه  که قراره بره حموم دست به هر کاری میزنه تا شاید حموم رفتن فراموش بشه  یک مدتیه اینجوری شده قبلا این قدر دوست داشت که به زور و گریه از حموم میومد بیرون ولی حالا بر عکس شده . به ما اجازه نمیده که ناخن هاش رو کوتاه کنیم ولی دیروز عصر وقتی گفتم بریم حموم سریع رفت ناخن گیر رو آورد و به من گفت تو برو من میخوام ناخنام رو کوتاه کنم خلاصه به هوای خودش زرنگی کرد (خیلی شیطونی ) و نمی دونست که با این فکرش هم بدون دردسر ناخنهاش کوتاه شد و هم حموم رفت . دیروز با یک گیره سبز رنگ موهام رو بسته بودم گیر داده بود که من اونو میخوام وقتی دادم بهش گفت بزن به موهام !! در این مواقع  معمولا بدون منطق می...
23 تير 1390

تعویض ماشین

اون شب که ماشین رو عوض کردیم بر خلاف من تو خیلی ذوق کرده بودی همیشه تو رو دست کم میگرفتم فکر میکردم هنوز متوجه این طور تغییراتی نمیشی  وقتی  با بابا از بنگاه اومدین من اومدم پایین  پیش شماها و تو رو دیدم که در اوج خوشحالی و خندان به من گفتی مامان ببین اون ماشین رو دادیم به آقا این رو سوار شدیم دست منو گرفتی و گفتی بیا ببین چقدر خوشگله من اون موقع اصلا حواسم دیگه به ماشین نبود این قدر تو زبون ریختی که جذب حرفای تو بودم  یادمه بهت گفتم بریم اون یکی ماشین رو از آقا بگیریم ولی تو داد زدی و گفتی نه این خوبه ! خلاصه که تازه فهمیدم تو هم بزرگ شدی و باید بهت حق انتخاب داد. جالب اینجاست که این قدر تصویر ماشین تو ذهنت هست که تو خی...
23 تير 1390